تنگ و تاریک. بی وسعت و بی روشنایی. خلاف فراخ و روشن. محقر و تاریک: غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست عقل پسند است یار غار مرا. ناصرخسرو. می نبیند آن سفیهانی که ترکی کرده اند همچو چشم تنگ ترکان، گور ایشان تنگ و تار. سنایی (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد و تنگ و همچنین تار و دیگر ترکیبهای این دو شود
تنگ و تاریک. بی وسعت و بی روشنایی. خلاف فراخ و روشن. محقر و تاریک: غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست عقل پسند است یار غار مرا. ناصرخسرو. می نبیند آن سفیهانی که ترکی کرده اند همچو چشم تنگ ترکان، گور ایشان تنگ و تار. سنایی (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد و تنگ و همچنین تار و دیگر ترکیبهای این دو شود
دستگاهی از چوب که در آن جامه ها (پارچه ها) را می نهادند تا به چند تو محکم شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - خود را از تنگ و تا نینداختن، با مقهوریت و مغلوبیت یا عدم وصول به مقصودی، وانمودن که مقهور و مغلوب و محروم نیست. نمودن که مرا باکی نیست، مرا عیبی نیست، مرا زیانی نرسیده است. اعتراف به مغلوبیت خود نکردن. به دروغ نمودن که در بحث یا جنگ و امثال آن مغلوب نشده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
دستگاهی از چوب که در آن جامه ها (پارچه ها) را می نهادند تا به چند تو محکم شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - خود را از تنگ و تا نینداختن، با مقهوریت و مغلوبیت یا عدم وصول به مقصودی، وانمودن که مقهور و مغلوب و محروم نیست. نمودن که مرا باکی نیست، مرا عیبی نیست، مرا زیانی نرسیده است. اعتراف به مغلوبیت خود نکردن. به دروغ نمودن که در بحث یا جنگ و امثال آن مغلوب نشده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
تگاپوی. تاختن و دویدن. (فرهنگ رشیدی). دویدن و تاختن. (آنندراج) : پای در دامن قناعت گیر تا نسوزی به آتش تگ و تاز. صائب. نفست از طول امل چند بود در تگ و تاز رسن این سگ دیوانه کنی چند دراز. واعظ قزوینی (از آنندراج)
تگاپوی. تاختن و دویدن. (فرهنگ رشیدی). دویدن و تاختن. (آنندراج) : پای در دامن قناعت گیر تا نسوزی به آتش تگ و تاز. صائب. نفست از طول امل چند بود در تگ و تاز رسن این سگ دیوانه کنی چند دراز. واعظ قزوینی (از آنندراج)
بدن و توانایی و قوت. (آنندراج) : چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایستۀ میدان و حرب شدند... (چهارمقالۀ نظامی عروضی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شوکت تو برو به شوکتی مائل شو یا آنچه خدا داده به آن قائل شو با این تن و توشی که خدا داده به تو برخیز و میان من و او حائل شو. علی خراسانی (از آنندراج). سالک ببین ز جای بلندی فتاده ام دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای. سالک یزدی (ایضاً)
بدن و توانایی و قوت. (آنندراج) : چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایستۀ میدان و حرب شدند... (چهارمقالۀ نظامی عروضی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شوکت تو برو به شوکتی مائل شو یا آنچه خدا داده به آن قائل شو با این تن و توشی که خدا داده به تو برخیز و میان من و او حائل شو. علی خراسانی (از آنندراج). سالک ببین ز جای بلندی فتاده ام دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای. سالک یزدی (ایضاً)